• وبلاگ : *** عکس ها هم حرف ميزنند ***
  • يادداشت : چند عكس زيبا ازخورشيدگرفتگي امروز
  • نظرات : 0 خصوصي ، 3 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     


    داستان کوتاه مهدي ، داستاني که بار ها و بار ها تکرار شد و اما داستان کوتاهي که مهدي نگفت اوني که هزار ها و هزار ها بار تکرار شد داستان زنان جوان و عاشقي که همسراشون رو با نگاهي پر از بيم و اميد راهي کردن و ديگه نديدن .....

    موفق باشيد

    + مهدي 
    داستان کوتاه

    زن جوان رو به قاضي کرد و با بغض گفت:((حاج آقا ! چي کار کنم؟ بچه دار نمي شيم. تازه دکترا ميگن اگه بچه دار هم بشيد ممکنه به خاطر اثرات شيميايي فرزندتان معلول باشه.حالا اينا به درک! وقتي به سرش ميزنه هيچ کس جلو دارش نيست همه چيزو داغون ميکنه . دست بزن هم داره!شما رو به خدا حکم طلاق را صادر کنيد!))

    اصرارهاي قاضي فايده نداشت .صادق گفت:((حاج آقا!خانمم حق داره .گناه اين چيه که من بچه دار نميشم!?? سال با موجي زندگي کرده بسشه ديگه طاقت نداره))

    لحظاتي بعد چندين امضا روي طلاق نامه نقش بست و صادق و ليلا راهشان از هم جدا شد.

    ***

    داخل آسايشگاه نشسته بود براي خودش چاووش مي خواند . سه ماهي ميشد که ليلا را نديده بود . نگهبان سراغش آمد و گفت:((ملاقاتي داري)) وارد اتاق ملاقات که شد ليلا را ديد . سرش را پايين انداخت و سلام کرد ، ليلا هم سر به زير پاسخش را داد و با عجله گفت:((نگران نباش! امروز رفتم بهشت زهرا قبر پدر و مادرتو شستم . اين کمپوت ها رو حتما بخور برات خوبه،اگه پول هم خواستي خبر بده برات ميارم)) مشخص بود که جمله هايش را از حفظ مي گفت. حرف هايش که تمام شد بي تفاوت ايستاد و گفت:((من بايد برم ،کلي کار دارم خداحافظ))اين را گفت و رفت.

    صادق کشان کشان خودش را کنار پنجره کشيد . مردي عصباني داخل حياط آسايشگاه ايستاده بود و سيگار پک ميزد ،ليلا که وارد حياط شد سراغش رفت و جمله هايي را به او گفت که صادق نشنيد اما مرد فرياد زد:((مگه نگفتي فقط ? دقيقه؟ بار آخرت بود که اينجا آمدي)) و هر دو به سمت ماشيني که روبه روي آسايشگاه پارک بود رفتند.

    بسم الله.
    از آشنايي با شما خوشحال شدم.//
    دم شما گرم. موفق باشي