سفارش تبلیغ
صبا ویژن

*** عکس ها هم حرف میزنند ***
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

سلام به تمام دوستان

 

چند مدتی اینترنت نداشتم

 

الان لب تاب ندارم م م م م م م ... لذا با گوشی آپ میشم و اگه فونت بده ببخشید...

 

 

 

  «علی مسجدیان» از رزمنده گان پرسابقه ی لشکر14 امام حسین(صلوات الله علیه) چنین روایت می کند:اواسط اردیبهشت ماه 61، مرحله ی دوم «عملیات الی بیت المقدس»، «حسین خرازی»، نشست ترک موتورم و گفت: «بریم یک سر یه خط بزنیم». بین راه، به یک نفربر پی ام پی برخوردیم که در آتش می سوخت و چند بسیجی هم، عرق ریزان و مضطرب، سعی می کردند با خاک و آب، شعله ها را مهر کنند. حسین آقا گفت:« اینا دارن چی کار می کنن؟ وایسا بریم ببینیم چه خبره».هرم آتش نمی گذاشت کسی بیشتر از دو- سه متر به نفربر نزدیک شود. از داخل شعله ها، سر و صدای می آمد. فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می سوزد. من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم. گونی سنگرها را برمی داشتیم و از همان دو – سه متری، می پاشیدیم روی آتش. جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می سوخت، اصلا ضجه و ناله نمی زد و همین پدر همه ی ما را درآورده بود. بلند بلند فریاد می زد: «خدایا ! الان پاهام داره می سوزه، می خوام اون ور ثابت قدمم کنی. خدایا! الان سینه ام داره می سوزه، این سوزش به سوزش سینه ی حضرت زهرا نمی رسه. خدایا! الان دست هام سوخت، می خوام تو اون دنیا دست هام رو طرف تو دراز کنم، نمی خوام دست هام گناه کار باشه. خدایا! صورتم داره می سوزه، این سوزش برای امام زمانه، برای ولایته، اولین بار حضرت زهرا این طوری برای ولایت سوخت.»اگر به چشمان خودم ندیده بودم، امکان نداشت باور کنم کسی بتواند با چنین وضعی، چنین حرف هایی بزند. انگار خواب می دیدم اما آن بسیجی که هیچ وقت نفهمیدم کی بود، همان طور که ذره ذره کباب می شد،این جمله ها را خیلی مرتب و سلیس فریاد می زد. آتش که به سرش رسید، گفت: «خدایا! دیگه طاقت ندارم، دیگه نمی تونم، دارم تموم می کنم. لااله الا الله، لا اله الا الله. خدایا! خودت شاهد باش. خودت شهادت بده آخ نگفتم»به این جا که رسید، سرش با صدای تقی ترکید و تمام.آن لحظه که جمجمه اش ترکید، من دوست داشتم خاک گونی ها را روی سرم بریزم. بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت. یکی با کف دست به پیشانی اش می زد، یکی زانو زده و توی سرش می زد، یکی با صدای بلند گریه می کرد. سوختن آن بسیجی، همه ما را سوزاند.حال حسین آقا از همه بدتر بود. دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می کرد و می گفت:«خدایا! ما جواب اینا را چه جوری بدیم؟ ما فرمانده ایناییم؟ اینا کجا و ما کجا؟ اون دنیا خدا ما رو نگه نمی داره، بگه جواب اینا رو چی می دی؟» حالش خیلی خراب بود. آشکارا ضعف کرده بود و داشت از حال می رفت. زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم. تمام مسیر را، پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانه ی من و آن قدر گریه کرد که پیراهن کره ای و حتی زیر پوشم خیسِ اشک شد. دو ساعت بعد، از همان مسیر برمی گشتیم، که دیدیم سه – چهر نفر دور چیزی حلقه زده و نشسته اند. حسین گفت:« وایسا به اینا بگو از هم جدا بشن. یه چیزی بیاد وسطشون، همه با هم تلف می شن. همون یکی بس نبود؟»نزدیکشان ترمز زدم. یکی شان باند شد و گفت:«حسین آقا! جمعش کردیما» . حسین گفت:«چی چی رو جمع کردین؟» طرف گفت: «همه ی هیکلش شد همین یه گونی». فهمیدیم، جنازه ی همان شهید را می گوید که دوساعت قبل داخل نفربر سوخت. دور گونی نشسته بودند و زیارت عاشورا می خواندند. حسین آقا، از موتور پیاده شده و گفت: «جا بدید ما هم بشینیم، با هم بخونیم. ایشالا مثل این شهید،معرفت پیدا کنیم».


[ یکشنبه 92/4/30 ] [ 10:43 عصر ] [ ساردو ] [ نظرات () ]

 

می گویند هم اکنون اسامی اسپانیایی ها ژاک، ژان و ... است، ده نسل بالاتر آنها می رسد به احمد، محمود، ابوالقاسم؛ همه اجداد اینها مسلمانند. آیا میدانید اسلام قریب به 800 سال بر اسپانیا و بخشی از پرتغال کنونی در اروپا حکومت می کرده؟ شاید سؤالی ذهن شما را درگیر کند که علت تغییر مسلک آنان چه بوده است؟شاید ماجرای منطقه اندلس برایتان آشنا باشد. هنوز مسجد های تاریخی با عظمتی آنجا وجود دارد. مکانی که مسیحیان برای نفوذ به آن دست به حیله ای شیطانی زدند. آنان با آزاد کردن دختران مسیحی به صورت نیمه عریان بین مردم - که قهرا از همان وقت بی حجاب بوده اند - و فروش بی حد و حصر مشروبات الکلی به همراه ایجاد تفرجگاه های فسق و فجور در آن مکان موفق شدند اراده و عزم جوانان مسلمان را بربایند.آن دختران مأمور بودند روز به روز خودشان را لخت تر کنند تا به قولی با مینی ژوپ و در حد اعلا آرایش و طنازی به دلربایی بپردازند. تدریجا جوانان اسلامی به شراب و قمار و مجالس عیاشی و دختر بازی و دوست پسر دوست دختر عادت کردند. طولی نکشید که هر جوان مسلمان یک رفیق دختر مسیحی داشت.روزی یکی از حاکمان مسلمان در قصر خودش بیرون و کناری نشسته بود و داشت خیابان و بازار را تماشا می کرد. یک دختر بسیار زیبای مسیحی با طنازی از آنجا عبور کرد. او مقداری تماشا کرد، آنچنان فریفته شد که بی اختیار، خودش از قصر بیرون دوید، دیگر مجالی به غلامها و کنیزها نداد که بروید او را بیاورید. خودش پرید و شخصا او را بغل زد و آورد داخل قصر. این واقعه گزارش شد به مرکزی که این توطئه را پیاده کرده بود. آنجا از شادی به رقص آمدند و گفتند ما فاتحیم.پس از این کار فرصت را که جور دیدند هجوم آوردند و قتل عامی بزرگ از زن و مرد، بزرگ و کوچک و پیر و جوان انجام شد. گوستاو لوبون که خودش فرانسوی است می گوید چنین فاجعه ای دنیا به خودش ندیده است. هزاران نفر را به طرز فجیعی می کشند و بعد از آن، چنان خفقانی ایجاد می کنند که اگر کسی ادعای مسلمانی می کرد خانواده اش را قتل عام می کردند.


[ شنبه 92/4/15 ] [ 9:12 صبح ] [ ساردو ] [ نظرات () ]

 

می گویند هم اکنون اسامی اسپانیایی ها ژاک، ژان و ... است، ده نسل بالاتر آنها می رسد به احمد، محمود، ابوالقاسم؛ همه اجداد اینها مسلمانند. آیا میدانید اسلام قریب به 800 سال بر اسپانیا و بخشی از پرتغال کنونی در اروپا حکومت می کرده؟ شاید سؤالی ذهن شما را درگیر کند که علت تغییر مسلک آنان چه بوده است؟شاید ماجرای منطقه اندلس برایتان آشنا باشد. هنوز مسجد های تاریخی با عظمتی آنجا وجود دارد. مکانی که مسیحیان برای نفوذ به آن دست به حیله ای شیطانی زدند. آنان با آزاد کردن دختران مسیحی به صورت نیمه عریان بین مردم - که قهرا از همان وقت بی حجاب بوده اند - و فروش بی حد و حصر مشروبات الکلی به همراه ایجاد تفرجگاه های فسق و فجور در آن مکان موفق شدند اراده و عزم جوانان مسلمان را بربایند.آن دختران مأمور بودند روز به روز خودشان را لخت تر کنند تا به قولی با مینی ژوپ و در حد اعلا آرایش و طنازی به دلربایی بپردازند. تدریجا جوانان اسلامی به شراب و قمار و مجالس عیاشی و دختر بازی و دوست پسر دوست دختر عادت کردند. طولی نکشید که هر جوان مسلمان یک رفیق دختر مسیحی داشت.روزی یکی از حاکمان مسلمان در قصر خودش بیرون و کناری نشسته بود و داشت خیابان و بازار را تماشا می کرد. یک دختر بسیار زیبای مسیحی با طنازی از آنجا عبور کرد. او مقداری تماشا کرد، آنچنان فریفته شد که بی اختیار، خودش از قصر بیرون دوید، دیگر مجالی به غلامها و کنیزها نداد که بروید او را بیاورید. خودش پرید و شخصا او را بغل زد و آورد داخل قصر. این واقعه گزارش شد به مرکزی که این توطئه را پیاده کرده بود. آنجا از شادی به رقص آمدند و گفتند ما فاتحیم.پس از این کار فرصت را که جور دیدند هجوم آوردند و قتل عامی بزرگ از زن و مرد، بزرگ و کوچک و پیر و جوان انجام شد. گوستاو لوبون که خودش فرانسوی است می گوید چنین فاجعه ای دنیا به خودش ندیده است. هزاران نفر را به طرز فجیعی می کشند و بعد از آن، چنان خفقانی ایجاد می کنند که اگر کسی ادعای مسلمانی می کرد خانواده اش را قتل عام می کردند.


[ شنبه 92/4/15 ] [ 9:12 صبح ] [ ساردو ] [ نظرات () ]

سلام

جاتون سبز

یعنی جاتون خالی

گفتم سبز  ترسیدم  دوباره فحش بخورم....


یک سفر کوتاه ردیف شد برامون  بعد از انتخابات

که البته بقول محسنی گرده   که  میگفت: تو ایران سوراخ موش پیدا نکردی و متواری شدی اونور که بین اجنبی ها  قایم بشی...

آخه من با افتخار تمام  به  سعید جلیلی   رای دادم و....   و البته با افتخار هم میگم  که به اون رای دادم


بگذریم  که  از هر چه بگذریم سخن دوست خوش تر است....

جاتون خالی بود  توی  بهشت  زمینی ....


اینور بهشت ... اونور  بهشت....

حالا از رو حوصله بعدا چندتایی عکس میذارم

والسلام

یاعلی



[ دوشنبه 92/4/10 ] [ 3:47 عصر ] [ ساردو ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب