سفارش تبلیغ
صبا ویژن

*** عکس ها هم حرف میزنند ***
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان
بسم الله الرحمن الرحیم

 
عکس های زیر طراحی و اجرای گرافیست جوان و خوش ذوق ، جناب دانیال فرخ هستند 






[ پنج شنبه 91/7/27 ] [ 8:58 عصر ] [ ساردو ] [ نظرات () ]

در یک مدرسه راهنمایی دخترانه در منطقه محروم شهر خدمت میکردم وچند سالی بود که مدیر مدرسه شده بودم.
مردی با ظاهری آراسته و سر و وضعی مرتب در دفتر مدرسه حاضر شد و خطاب به من گفت:
 با خانم... دبیر کلاس دومی ها کار دارم و میخواهم درباره درس و انضباط فرزندم از او سؤال هایی بکنم.
از او خواستم خودش را معرفی کند. گفت:

من "گاو" هستم ! خانم دبیر بنده را می شناسند.
تعجب کردم و موضوع را با خانم دبیر که با نواخته شدن زنگ تفریح، وارد دفتر مدرسه شده بود،درمیان گذاشتم.
یکه خورد و گفت: ممکن است این آقا اختلال رفتار داشته باشد.
از او خواستم پیش پدر دانش آموز یاد شده برود و به وی گفتم:
اصلاً به نظر نمی رسد اختلالی در رفتار این آقا وجود داشته باشد. حتی خیلی هم متشخص به نظر می رسد.
خانم دبیر با اکراه پذیرفت و نزد پدر دانش آموز که در گوشه ای از دفتر نشسته بود، رفت.
مرد آراسته، با احترام به خانم دبیر ما سلام داد و خودش را معرفی کرد:
"من گاو هستم!"
- خواهش می کنم، ولی...
شما بنده را به خوبی می شناسید.
من گاو هستم، پدر گوساله؛ همان دختر13 ساله ای که شما دیروز در کلاس، او را به همین نام صدا زدید...
- دبیر ما به لکنت افتاد و گفت: آخه، می دونید...
بله، ممکن است واقعاً فرزندم مشکلی داشته باشد و من هم در این مورد به شما حق می دهم.
ولی بهتر بود مشکل انضباطی او را با من نیز در میان می گذاشتید.
قطعاً من هم می توانستم اندکی به شما کمک کنم.
خانم دبیر و پدر دانش آموز مدتی با هم صحبت کردند.
گفت و شنود آنها طولانی، ولی توأم با صمیمیت و ادب بود.
آن پدر، در خاتمه کارتی را به خانم دبیر ما داد و با خداحافظی از همه، مدرسه را ترک کرد.
وقتی او رفت، کارت را با هم خواندیم.
در کنار مشخصاتی همچون نشانی و تلفن، روی آن نوشته شده بود:
دکتر... عضو هیأت علمی دانشکده روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه.


[ شنبه 91/7/22 ] [ 9:5 عصر ] [ ساردو ] [ نظرات () ]

تقدیم به اون رفقایی که خیلی خاطرشون را میخواستم یه زمانی...


این دوستانی که دم از جنگ میزنند،

از تیرهای نخورده چرا لنگ میزنند؟؟؟

هم سفره های خلوت آن روزها ببین

این روزها چه ساده به هم انگ میزنند...

هر فصل از وحشت رسوا شدن هنوز

مارا به رنگ جماعتشان رنگ میزنند!!!

یوسف به بدنامی خود اعتراف کن

کز هر طرف به پیرهنت چنگ میزنند

بازی عوض شده وهمان هم قطارها

از داخل قطار به ما سنگ میزنند!!!

بیهوده دل مبند بر این تخت روی آب

روزی تمام اسکله ها زنگ میزنند...

این دوستانی که دم از جنگ میزنند

از تیرهای نخورده چرا لنگ میزنند؟؟؟؟؟

هم سفره های خلوت آن روزها ببین

این روزها چه ساده به هم انگ میزنند!!!!!


[ پنج شنبه 91/7/13 ] [ 10:46 عصر ] [ ساردو ] [ نظرات () ]
[ دوشنبه 91/7/10 ] [ 11:20 عصر ] [ ساردو ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب