سفارش تبلیغ
صبا ویژن

*** عکس ها هم حرف میزنند ***
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان
یه دنیا و اینهمه بدی

شب اول ماه رمضان ساعت 9.30 بود و هنوز افطار نکرده بودم و داشتم مسیر همیشگی و میدوییدم
وسط راه تو دل تاریکی یدونه پژو 405 زد کنار ,یه دختر ازش اوفتاد بیرون , کیفش و پرت کردن روش بعدم گازش و گرفت و رفت
دخترک هم بد و بیراه می گفت بهشون ..رفتم نزدیک ، آشنا بود یکی از دخترهای بد نام شهر نچندان بزرگمون بود
مانتوش و پیرهنش خیلی بد پاره شده بود طوری که بدنش معلوم شده بود
بهش گفتم بیا من تا خونه میرسونمت
باید یک مسیری و پیاده میرفتیم تا برسیم روبروی شهرداری تا ماشین سوار بشیم.
تو راه که میرفتیم ازش پرسیدم چرا اینطوری شدی
برام با اشک داستان بلندی تعریف کرد که خلاصش این بود :
که یک پسری و دوست داشته و پسر به خیانت خانم پی میبره و رهاش میکنه و بعد این خانم هم میزنه به فاز بی خیالی و میشه این
وقتی داستانش و تعریف می کرد من سکوت کردم ,خیلی وقته با آدم ها حرف زیادی نمیزنم
بهش نگفتم که من چقدر به دختری که دوست داشتم وفا دار بودم ولی رفت
بهش نگفتم وقتی با اون بودم به هیچ دختری نگاهم نمی کردم با این حال رفت
بهش نگفتم که دوستام بعد رفتن عشق از زندگیم وقتی دیدن خیلی غمگینم سعی کردن
تا من و با یه دختر دیگه دوست کنن اما چون ته ته قلبم هنوز به عشقم وفا دارم نتوستم...
بهش نگفتم که بهانش اصلا قانع کننده نیست..... من سکوت کردم
دربست گرفتم و رسوندم سر کوچشون اما شانس من یکی از اقایونه مسجدی که خیلی هم فعال بود من و با اون خانم دید
امشب اون اقا من و کشوند کنار و کلی نصیحتم کرد که با این دختر نرم شبگردی
بازم سکوت کردم
من با اون آقا هم خیلی فرق دارم از افراط و تفریط بدم میاد
مدتهاست خیلی حرف نمیزنم بیشتر گوش میکنم


[ دوشنبه 91/8/8 ] [ 8:18 عصر ] [ ساردو ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب